تسخیر شدن{بخش اول}
تسخیر شدن{بخش اول}

 

4-اجرای طلسم

اینها راه هاییه که من بلد بودم اما قرار نیست اموزششون بدم قراره بهتون بگم چجوریه«چه حسی داره و چجوری میشه خلاص شد»

تسخیر شدن نتیجه ی حملات ذهنی پی در پیه که اگ جلوش گرفته نشه و کم بیاریم اتفاق میوفته{چون تا وقتی اجازه ندیم هیچکاری نمیتونن کنن...بخاطر همینه که تو فیلمای ترسناک فردی که تسخیر شده معمولا در حال جنگ با خودشه ، البته گفتیم ک اونا ریشه در حقیقت دارن کاملا واقعی نیستن ... بهرحال روایت ها از یکداستان متفاوته}

برای راحت تر شدن کار داستانیو میگم و بعد توضیحات متنی بدم تا کامل متوجه شین «چون این موضوع خیلی مهمه و اگه اتفاق بیوفته براتون و درستش نکنین همینجوری بدتر و بدتر میشه و خیلی زجر اور میشه»

 

صبح از خواب بیدار شد. رفت به اشپز خونه و شروع کرد به اماده کردن صبحانه ؛همه جاش درد میکرد و تو ذهنش هزار تا فکر مختلف با صداهای مختلف میپیچید.توی خونه تنها بود . لیوان شیر و ساندویچش رو برداشت و رفت تو پذیرایی ... نشسته بود که یهو حس کرد توری اشپزخونه اشون تکون خورد ... فک کرد شاید مامور گاز اومده کنتور رو چک کنه پس رفت لب پنجره اما هیچکس نبود... نگاهی کرد و پنجره رو بست و دوباره به خوردن مشغول شد...

این بار یکی از گلدونای پشت پنجره افتاد زمین.اعصابش خورد شد و فک کرد شاید یه بچه ی بی ادب اومده اونجا اما امکان نداشت چون تو یه کوچه بن بست تنها بچه اون بود

باغ رو به رویی که یه پیرمرد 90 ساله زندگی میکرد و امکان نداشت کاری کنه 

همسایه کناریشون دو تا بچه داشت اما همه شون مسافرت بودن... در بقیه خونه ها هم بسته بود و ازش استفاده نمیشد

فک کرد شاید باد زده و رفت پنجره رو ببنده که دید پنجره بسته است..

سعی کرد فراموشش کنه و رفت که بخوابه...

1 ساعت بعد با صدای کلید از خواب پرید...بلند شد و فک کرد مامانش اومده خونه اما ساعتو نگاه کرد... تازه 10 بود و مامانش تا 5 نمیومد رفت سمت در و دستگیره رو چرخوند دید قفله و کلید روش نیست 

امکان نداشت... کلید در همیشه روی در بود و در هم باز..

از شیشه ی در بیرونو نگاه کرد و دید کلید اونور دره

چطور ممکن بود؟اون داخل خونه بود و در قفل شده و کلید بیرون بود

اصلا امکان نداشت که این اتفاق بیوفته 

پس چرا اون توی خونه بود؟؟؟

صدایی تو ذهنش اومد:بهت گفتم ک ما تو رو میخوایم

یه ثانیه انگار برق گرفتش بعد گفت:ای خداااا باز ذهنم خرگیر شد...

همون لحظه دستگیره در زیر انگشتاش چرخید و تقققق در باز شد و افتاد زمین کلید هم درست جلوی صورتش افتاد ...

صدای ناخون روی دیوار رو شنید .... یخ زده بود و نمی تونست تکون بخوره یه زن در حال راه رفتن بهش نزدیک شد... مثل روانیا میخندید و صدای حیوون در میاورد.نزدیک دختر شد و گفت:تو هیچی نیستی جز برده ی من...من نیروتو میخوام،زندگیتو میخوام

ناخونای تیزشو روی کمر دختر کشید و داخل خونه شد دست دختر رو فشار داد

دستاش داغ بود عین اتیش و دست دختر رو سوزوند... با این همه بازم دختر در حا یخ زدن بود.تمام نیروشو جمع کرد بلند شد و دوید و رفت سمت اتاق خوابش... در رو بست و نشست روی تخت... داشت سکته میکرد یکهو چیزی روی شونه اش کشیده شد و بعدش دختر ،زن ترسناک رو دید که پشتشه 

احساس کرد گلوشو کرفتن و بعد پرت شد توی تخت خواب و ملافه ها اونو داخل کشیدن...

چشماشو باز کرد و نفس عمیقی کشید .. ساعتو نگاه کرد 4:55 بود وای نه ! ساعت 5:30 با دوستش قرار داشت.

بلند شد که بره حموم و داشت فک میکرد:همه ی اینا یه خواب بوذ ؟؟؟؟ اره خواب بود امکان نداره واقعی بشه...

بلیزش رو در اورد که مادرش صداش کرد:سلام دخترم من اومدم خونه .....هیییی مادر جیغ زد:پشتت چی شده ؟ 

دختر تعجب کرد:چیزی نشده!

مادر ایینه ای رو اورد و نشونش داد ....باورش نمیشد: روی کمرش جای 3 تا رد بزرگ ناخن بود... ناخونای او پیرزن

رنگش پرید؛گفت : هیچی و پرید توی حموم...به مچ دستش نگاه کرد: جای سوختگی بود....

خلاصه چند هفته به همین منوال گذشت...همش اون زن رو میدید و همش رویاهای مختلف که میخواستن بترسوننش و ناامیدش کنن

بهش میگفتن اون هیچی نیست و اونا بدنشو میخوان

همش سردرد ها و بدن دردهای مختلف ... یهویی یخ میزد و هیچی نمیتونست گرمش کنه...

تا اینکه یروز با دوست صمیمیش دعواش شد.. از دنیا ناامید شد و گفت : شما اجازه دارین بدن منو بگیرین...

 دیگه هیچی ندید و تو تاریکی فرو رفت..

چشماشو باز کرد:هیچی یادش نمی اومد که چی شده و کجاست و ...

یه زن بالای سرش بود:خوبی دخترم ؟؟ از 3 طبقه پریدی پایین. میتونی صدامو بشنوی؟؟؟

بدون این که بخواد صدایی از دهنش بیرون اومد: پیرزن خرفت بوگندو از من دور شو و اون غذاهای مزه ی لجنتم با خودت ببر...

...

از اون به بعد این اتفاقا زیاد میوفتاد.گاهی هیچی یادش نمیومد و گاهی میدید که بدنش داره کارهایی رو انجام میده اما نمیتونست جلوشو بگیره...


برچسب ها: هیولا , تسخیر , جادو , قسمت اول , طلسم , ,
[ شنبه 16 فروردين 1399 ] [ 15:33 ] [ setareh ] [ بازدید : 606 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
هیولای درون (1399/01/16 )